کاروان گل
الا ای فروزنده خورشید من
بهار من و صبح امید من
دلم روشن از آتشین چهر توست
مرا گرمی از آتش مهر توست
شب از روی ، تابنده روز منی
که خورشید گیتی فروز منی
مرا پیش از این جان و دل سرد بود
ز بی دردیم سینه پر درد بود
گلستان طبع من افسرده بود
که دل در برم طایری مرده بود
به چشمم جهان رنگ و آبی نداشت
شب عمر من آفتابی نداشت
تو افروختی شمع جان مرا
چو گل تازه کردی خزان مرا
بهار من امسال چون پار نیست
کز این بوستان حاصلم خار نیست
بهار مرا کاروان گل است
چمن در چمن لاله و سنبل است
نسیمی که آید از این بوستان
بود چون هوای دل دوستان
دوای دل بی قرار آورد
که بوی دل آویز یار آورد
بهار من این تازه گل روی توست
سهی سروم اندام دلجوی توست
بهشتم تویی نو بهارم تویی
خوشا نو بهارم که یارم تویی
می خوشدلی در ایاغ من است
که آن خرمن گل به باغ من است
در این پرده جز بانگ امید نیست
در این حلقه جز عشق جاوید نیست
* * *
شنیدم که افسرده جان گشته ای
چو گنجی به کنجی نهان گشته ای
نظر را به رخساره ات راه نیست
صبا را به سویت گذر گاه نیست
تویی شادی افزای جان همه
چرا رفته ای از میان همه
چرا بسته چون صید در خانه ای
گشا بال زرین که پروانه ای
چه سازی نهان چهر چون روز را
چه پوشی مه گیتی افروز را
به تابندگی زهره روشنی
چه سان پرده بر زهره می افکنی
کم از آفتاب و ثریا نه ای
نه شمع سرایی که پیدا نه ای
وگر درد افسرده جانی تو راست
خموشی ز بی همزبانی تو راست
من آن بلبل نغمه خوان توام
که با صد زبان هم زبان تو ام
بر آر از دل خسته آهنگ خویش
که من در نوا آورم چنگ خویش
به چنگ سخن دست یازی کنم
به هر نغمه ات نغمه سازی کنم
بیا تا از این خاکدان پر کشیم
به بام ثریا نوا بر کشیم
به خلوتگه ماه و مهرت برم
به بال سخن تا سپهرت برم
رهی مرغ دستان سرای تو بس
چو من طایری هم نوای تو بس
رهی معیری